التماس دعا
سلام 🌺
فعلا عرضی نیست جز این که بگم
امروز اول ذی القعدهست و اولین یکشنبهش
و التماس دعا

وقتهایی که حرفهایم از ذهنم میچکند
سلام 🌺
فعلا عرضی نیست جز این که بگم
امروز اول ذی القعدهست و اولین یکشنبهش
و التماس دعا

از نمایشگاه مجازی کتاب خریدم
یکی یکی دارن سرمیرسن گوگولیای من...
باید دوره پایتونمو منظم پیش ببرم... انشاءالله
+ این پست بیشتر جهت راندن پست قبلی به پایین بوده است!
++ سختترین کار دنیا مادری و همسری و خانهداری رو باهم انجام دادنه! سختترین....
+++ شب جمعهست؛ هوایت نکنم میمیرم...
💜السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک و رحمة الله و برکاته💜
با نفس لعین مخالفت کردم و علیرغم میل باطنیم بهش پیام دادم.. گفتم میخواستم برات گل بخرم ولی نشد
گفتم بذار فکر کنه اون بُرده و بقول نقی.معمولی "دماغمو سوزونده!" بدار فکر کنه برنده شده..
اما اونیکه یک هفته هیچ پیامی به بچهش نداده و حتی یه سراغم ازش نگرفته و توی دلش پر آلودگیه اونه که باخته؛ و در حقیقت اونیکه اقدام به آشتی کرده برندهست...
در راستای این مخالفت با نفس، کامنت تو " نقاش" مهربونم بیتاثیر نبود؛ اونجا که گفتی شوهرم مجبورم کرد هرروز برم مادرمو ببوسم... و همچنین پست شما با نام " آشتی" هما بانو جان 💜
بازم کار من به سختی کار تو نبود نقاش! تو خیلی خیلی حرکت ارزشمندتری داشتی... و من خوشحالم که دوست مجازیای دارم که منو بسمت خیر هدایت میکنه....
حالا ببینیم والده مکرمه از خر شیطون میاد پایین یا دلش حسابی چرکینه....
خدا به هممون آرامش و بخشش بده... که فرداروز همه دست از دنیا کوتاه و ناتوانیم از حتی نیمقدمی برای خیر برداشتن..
دقیقا یک هفته شد این کدورت... صبح که از خواب پاشدم بلافاصله یکهو حجمی از غم و فشار رو روی ریهم واقعاً حس کردم.. دیدم نفس تنگی گرفتم و دیگه نمیتونم تحملش کنم.. گفتم هرجوریه دیگه جمعش میکنم این شامورتیبازی شیطانی رو... واقعا پناه بر خدا از شر شیطان رانده شده... که تشویقگر اصلی نفس سرکش بسمت نفسپرستیها و "من" پرستیهاست...
این عکسا رو که میبینم ذوق خیاطی کردن میاد به وجودم 😍

عاقل درون یا نفس لوامهم بهم میگه:
مقایسه نکن
صبور باش...
راضی به قضای الهی باش
بلخره اینم مادره، زحمتتو کشیده؛ تو رو حلال زاییده... به حبّ علی ع ببخشش... با همه خوبی بدیهاش بپذیرش..
ازونطرف سگ درون یا نفس امارهم میگه
مردهشووور همچنین رابطه مادر_دختریای رو ببرن🤮
مادری که یک روز اگه دخترش حالی ازش نپرسه، اونم هیچ حالی نمیپرسه، یعنی اصلا براش مهم نیست در چه حالی؛
مادریکه کمتریییین میزان انرژی ممکن رو برات میذاره و جدیداً که همونم نمیذاره !
مادریکه حیفم میاد اسم قشنگ مادر رو روش بذارم...
چقدر دارم به مقدار هرثانیه که میگذره کیلومترها ازش دور میشم... هیچوقت دوستم نبوده_نیست_ و نخواهد بود...
وجودم خودبخود داره تهی میشه از حضورش...
کمکم دارم میفهمم چرا بعضیها سر تشییعجنازه عزیزشون آرومن.. چون اون مثلا " عزیز(!)" سالها پیش تو دلشون مُرده...
انتظار دارم یکی بیاد کامنت بذاره و یه چیزایی بگه که آروم بشم، که دوباره باور کنم اون دوسم داره....
ولی گمون نکنم دیگه بتونم این دلداریها رو باور کنم... چون دارم تجسم کامل یک کوهیخ آبنشدنی رو تو وجود این مادر میبینم...
خدایا منو مثل اون نکن... وجودم رو از عشق به بچههام لبریز کن... نرسون روزی رو که ندونم اصلا بچههام در چه حالن؛ چی خوردن؛ غذا داشتن یا نه؟ حال خوبی اون روز داشتن یا نه؟... قلب من از محبت بهشون بتپه براشون تا لحظهای که زندهام...
الهی آمممممین....
امروز که جلسه مدرسه پسرک بود، باید همگی میرفتیم مدرسه؛ یعنی منو پسرک و دخترک. جلسه برگزار و تموم شد ... برگشتنه دخترک اصرار کرد که ببرمش مهد کودک؛ گفتم میخوای بری پارک ؟
میخواستم از زیر بار مهدکودک رفتن در برم
گفت نه و با اصرار به مهد کودک اشاره کرد
بالاخره پس از مدتی پیاده روی و خرید متفرقه، رسیدیم به مهدکودک
وارد محوطه ورزش بچه ها شدیم و متوجه شدیم که زنگ بعدی ژیمناستیک دارند
یک ساعت و نیمی هم محوطه ژیمناستیک بودیم و او مشغول بپر بپر و بازی و من گاه تماشاگر و گاه درحال چرتزدن
واقعا گرسنه و خسته بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه
در راه برگشتن دوباره پارک دم خونمون رو دید و باز اصرار کرد که بریم پارک
بهش گفتم تو مهدکودکو انتخاب کردی و حالا باید بریم خونه
باز اصرار و اصرار و اصرار ...
دیگه داشتم قاطی می کردم که یهو یه خانوم عابر میانسال مهربون به دادم رسید
با مهربونی زیاد گفت چی شده مشکل چیه؟
گفتم این دختره نمیره خونه خانوم؛ از صبح ما رو بیرون نگه داشته
باز با مهربونی زیاد رو به دخترک گفت: بیا بریم خونه ؛ بیا بریم؛ منم باهات میام خونهتون
منم که از خدا خواسته؛ این نمایش رو همراهی کردم
خانم مهربون تا دم خونمون باهامون اومد و توی مسیر اندکی که همراهمون بود بازم کلی مهربانانه حرف زد که یادم نیست...
رسیدیم؛ خواستم کلید بندازم؛ یه دفعه خانوم روبه رو به دخترک گفت: ای وای دیدی چی شد؟ پسرم پشت دره؛ الان کلید نداره ؛ باید برم بهش کلید بدم؛ تو میزاری من برم بهش کلید بدم؟؟
قیافه باور پذیر دخترک دلمو سوزوند.. قبول کرد خانمه بره و برگرده؛ خانم مهربون از ته دل بوسیدش و خداحافظی کرد و رفت
اومدیم داخل حیاط؛ گفتم: من میرم خونه. ولی دخترک گفت: من میمونم تا خانومه بیاد 😶
۷،۸ دقیقه بعد در حالی که هنوز منتظر خانمه بود اومد خونه
بهش گفتم : خانمه نمیاد. گفت نمیاد ؟ گفتم آره نمیاد
گفت چرا نمیاد ؟ گفتم چون قرار نبود بیاد...
و مختصر توضیحی بهش دادم
دلتنگ از عدم بازگشت خانم مهربون، کمی فکر کرد... طول کشید تا باور کنه اون نمیاد.. آخرش با خشم گفت: اگه اون خانمه بازم با من شوخی کنه، دیگه نمیذارم بیاد خونمون 😡.. خب بگو یکی دیگه بیاد؛ میشه یکیو دعوت کنی بیاد؟
گفتم: ببین خونه نامرتبمونو... باید مرتب کنیم تا بگیم کسی بیاد..
یکهو منم عمیقاً دلتنگ شدم...
دلتنگ برای خانومی که رفته بود ... و تنها کسی بود که مهربانانه بعد از چندروز تنهایی اومده بود دم خونمون
دخترک دلش میخواست " الان" کسی به مهربونی اون خانم بیاد خونمون؛ حالا ؛ که دلسردتر از همیشه نسبت به مادرمم...
و محبت اون خانم مثل محبت یه مادر مهربون، طعم شیرین گذرایی بود که فقط گسیش در یادمون موند...
این روزا این خانم صا.دقی بقول خودش کنشگر حوزه جمعییییت😶 مثل زبل خان از هرطرف پیداش میشه واسم؛ دیروز صبح رادیو رو روشن کردم برنامه صحن زندگی رادیو زیارت، مهمان تلفن برنامه ش این بود؛ با افتخار بسیار از تعدّد فرزندانش میگفت و مسیر تعدد فرزند و ...
اما نگفت که مادرش دائما کمککارشه، از خیلی کمکهای دیگه ای هم که قطعا بهش میشه نگفت
خانم دم شما گرم، نُه مرتبه زاییدی و بزرگ کردی، اما نمیتونی برا همه نسخه زندگی خودتو بپیچی
منی که هیچ کمکی ندارم، مثل تو بُنیه قویای ندارم، منی که همسرم راضی به تعدد فرزند بیشتر ازین نیست، منی که بچهم دم خوابش یذره زیادی بگه نازم کن بالشو میذارم رو سرش که زودتر بخوابه(!)، منی که زندگی الانمم بزور جمع میکنم، چطوری به بچه بعدی بیندیشم؟!!🧐😑😶😶😶
انقدر رو روان مردم نرید؛ انقدر براحتی انرژی ذهنی ما خانمها رو خرج چیزی که نمیشه نکنید؛ انقدر بیپشتوانه و غیرمسئولانه تز دستور افزایش جمعیت ندید؛ وقتی یکذره از هزینه ها، کمکها و همیاریهاش رو نمیپذیرید؛ وقتی یک روز از روزهای شکمبزرگ شدن و سنگین شدن و همچنان کارهای روزانه زندگی انجام دادن رو تجربه نمیکنید؛ وقتی یک شب از اون شب بیداریهای رنجآور رو جای ما بیدار نمیمونید؛ که صبحشم باید بچههای قبلی رو راهی مدرسه کنی و اونا که رفتن دوباره این آخری بیدار شه پوشکش عوض شه و درحالیکه شدیداً خوابت میاد باید ناهارتو بار بذاری و....🤯🤪
این چندروزه انقدر به بچه سوم فکر کردم واقعا انرژی روانی زیادی حروم شد.... بعد دیشب خواب دیدم دنیا اومده چشماش یکرنگ نیستن 😶🙄 بعد دکتر برده بودیم گفته بود سه ماهش شه خوب میشه😑😅.. ببین چقدر رو مخم رفتن که خوابشم دیدم
من همین دو فرزند رو با اعصاب آروم انشاءالله بزرگ کنم خیلی بهتره. نسخههاتون مال خودتون...
بنام او
اونقدر جمله برای اولین جملهی پست به ذهنم میدوه که نمیدونم کدومشونو اول بنویسم
علامت چشمکزن کرسر تایپ منتظرمه؛ ولی هنوزم تصمیم نگرفتم...
خلوتیِ لیست آپدیتهای بلاگفام و تقریبا صفر بودن نظرات، نبود آرسو و خیلی مثلا آشناهای دیگه، این حس رو بهم القا میکنه که کسی نیست، راحت باش؛ راحت بنویس...
صدای خروسه و قمریها رو میشنوم و به گذشت سریع زمان فکر میکنم... به اون اتوبوسی که الان نزدیکیهای درب مدرسه توقف کرده و پسرها دارن یکی یکی سوارش میشن... میرن اردو حتما... و زمانی دور من هم اردو میرفتم...
حالا اما مادرم؛ مادر دو بچه ولی پر از نقص و عیب و کاستیام...
کلی آموزش ضمن خدمت(!) تهیه کردم، از فایل صوتی تا کتاب تربیت کودک؛ ولی چرا نمیرم گوش بدم؟... انگیزه کافی نیست شاید...
به کسی زنگ نمیزنم جز گلمریم... که طفلک چشمش به این زنگ زدنای منه... دیروز که برخلاف همیشه که پرانرژی باهاش میحرفم، با سطح انرژی تقریبا ۴۰٪ باهاش حرفیدم و اونم زیاد روبراه نبود، حس ناکافی بودن کردم؛ ولی بعد با خودم گفتم مگه قراره من قهرمانِ رویینتنِ بی شکستش باشم؟ نه. منم روزهای بالا و پایینی دارم... منم خستگی دارم
به کسی زنگ نمیزنم چون دارم کمدلبستن به آدما رو تمرین میکنم.... کمدلبستن....
پس : ف~ هست ولی نه همیشه.. سا~ هست ولی نه همیشه....
به این فکر میکنم که فکر نمیکردم خانهدار بشم.... که یک خط سیر صاف و عادی رو توی خونه طی کنم و منتظر باشم ببینم کِی، چقدر برام میریزه؛.... ولی بعد میگم این ناشکریه؛ مثل خانوما نشستی زندگیتو میکنی بدون اینکه درگیر بیرون رفتن توی این جامعه آلوده از هر نظر باشی و یکی دیگه مسئول خرج و مخارجته؛ حالا کم یا زیاد؛ مگه بده؟... شاکر و قانع باش و بیاد بیاد: " من رضی من الله بیسیر من الرزق، رضی الله منه بیسیر من العمل: کسیکه به رزق اندک از جانب خدا راضی باشد، خدا هم به عنل اندک از او راضیست"...
فقط میدونم که باوجود بچه نمیشه به هیچ شغلی فکر کرد جز مادری
الان تایم آزادی منه؛ پسرک مدرسه است و دخترک خواب؛ و دارم به کلیّت زندگیم فکر میکنم.... نگاهی عمیقتر از عمیق.... به هدفهام... شناختن خودم... صدای این قمری ِعشق و دوسداشتنی توی گوشم منو به آرامش فرا میخونه... که سخت نگیر دختر....
کتاب بخون؛
پادکست های مفید گوش بده؛
آرامش داشته باش؛
دنیا رو خیلی طولانی نبین؛
ابدیت رو فراموش نکن؛
برای ساختن ابدیت زیبات بجنگ : یعنی نهایت تلاشتو بکن؛
آدمها رو ببخش؛
لذتهای ساده و دم دستی زندگی رو برای خودت و خانوادت فراهم کن:
پختن یک کیک خوشمزه
رفتن به امامزاده
رفتن به مسجد
رفتن در تایم خلوتی به دریاچه
رفتن به یک پارک جدید
وسایل پیکنیکی ساده و سبک بردن
پختن یه غذای جدید
باغ کتاب رفتن
و ...
و سخت نگیر....
بین الطلوعین رو هم فراموش نکن...
درسته ساعت اذان خیلی اومده جلو... یعنی میشه ۳:۴۵ حدودا تا ۵... ولی ارزششو داره...
+ با تو آرسو هم ؛ دارم تمرین کمدلبستن میکنم .