خانمی مهربانتر از مادر
امروز که جلسه مدرسه پسرک بود، باید همگی میرفتیم مدرسه؛ یعنی منو پسرک و دخترک. جلسه برگزار و تموم شد ... برگشتنه دخترک اصرار کرد که ببرمش مهد کودک؛ گفتم میخوای بری پارک ؟
میخواستم از زیر بار مهدکودک رفتن در برم
گفت نه و با اصرار به مهد کودک اشاره کرد
بالاخره پس از مدتی پیاده روی و خرید متفرقه، رسیدیم به مهدکودک
وارد محوطه ورزش بچه ها شدیم و متوجه شدیم که زنگ بعدی ژیمناستیک دارند
یک ساعت و نیمی هم محوطه ژیمناستیک بودیم و او مشغول بپر بپر و بازی و من گاه تماشاگر و گاه درحال چرتزدن
واقعا گرسنه و خسته بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه
در راه برگشتن دوباره پارک دم خونمون رو دید و باز اصرار کرد که بریم پارک
بهش گفتم تو مهدکودکو انتخاب کردی و حالا باید بریم خونه
باز اصرار و اصرار و اصرار ...
دیگه داشتم قاطی می کردم که یهو یه خانوم عابر میانسال مهربون به دادم رسید
با مهربونی زیاد گفت چی شده مشکل چیه؟
گفتم این دختره نمیره خونه خانوم؛ از صبح ما رو بیرون نگه داشته
باز با مهربونی زیاد رو به دخترک گفت: بیا بریم خونه ؛ بیا بریم؛ منم باهات میام خونهتون
منم که از خدا خواسته؛ این نمایش رو همراهی کردم
خانم مهربون تا دم خونمون باهامون اومد و توی مسیر اندکی که همراهمون بود بازم کلی مهربانانه حرف زد که یادم نیست...
رسیدیم؛ خواستم کلید بندازم؛ یه دفعه خانوم روبه رو به دخترک گفت: ای وای دیدی چی شد؟ پسرم پشت دره؛ الان کلید نداره ؛ باید برم بهش کلید بدم؛ تو میزاری من برم بهش کلید بدم؟؟
قیافه باور پذیر دخترک دلمو سوزوند.. قبول کرد خانمه بره و برگرده؛ خانم مهربون از ته دل بوسیدش و خداحافظی کرد و رفت
اومدیم داخل حیاط؛ گفتم: من میرم خونه. ولی دخترک گفت: من میمونم تا خانومه بیاد 😶
۷،۸ دقیقه بعد در حالی که هنوز منتظر خانمه بود اومد خونه
بهش گفتم : خانمه نمیاد. گفت نمیاد ؟ گفتم آره نمیاد
گفت چرا نمیاد ؟ گفتم چون قرار نبود بیاد...
و مختصر توضیحی بهش دادم
دلتنگ از عدم بازگشت خانم مهربون، کمی فکر کرد... طول کشید تا باور کنه اون نمیاد.. آخرش با خشم گفت: اگه اون خانمه بازم با من شوخی کنه، دیگه نمیذارم بیاد خونمون 😡.. خب بگو یکی دیگه بیاد؛ میشه یکیو دعوت کنی بیاد؟
گفتم: ببین خونه نامرتبمونو... باید مرتب کنیم تا بگیم کسی بیاد..
یکهو منم عمیقاً دلتنگ شدم...
دلتنگ برای خانومی که رفته بود ... و تنها کسی بود که مهربانانه بعد از چندروز تنهایی اومده بود دم خونمون
دخترک دلش میخواست " الان" کسی به مهربونی اون خانم بیاد خونمون؛ حالا ؛ که دلسردتر از همیشه نسبت به مادرمم...
و محبت اون خانم مثل محبت یه مادر مهربون، طعم شیرین گذرایی بود که فقط گسیش در یادمون موند...