مینویسم دیدار
سلام خدای عزیز و مهربون
مرسی که دوست نازنینی رو تو بغل من آوردی
ممنونم که هنوزم بهم فرصت میدی قشنگیهای زندگی رو تجربه کنم...
تنهایی قدم زدن توی بارون اون امامزاده دلنشین و دوسداشتنی... منتظر یه دوست دلنشین شدن.. و ساعاتی رو به گفتگو سپری کردن
همه سعیمو کردم که تو حرفام غیبت نباشه روزهم نپره 🙄 موفق بودم خدا؟...
سعی کردم با حرفام که کلام تو بود، به سمت تو بگردونم عقربههای دل جفتمونو...
زبون قاصر و ریههای نحیفم آخرای بودنمون باهم دیگه کم آورد... و گرفتاری قدیمی سراغم اومد... کِی میخوام بهبودش بدم؟ اصلا قابل بهبوده؟؟ شک دارم...
برم که سحری نذاشتم و کار زیاد دارم...
+ فاطمه؛ ممنونم ازت 💜
+ آرسو امروز بیادت بودم... خوبی؟
+ یه روزی توی آذرماه هم پستهجونمو دیدم و کلی خوشحال شدم.. اونروزا تو فیل.ترینگ بود بلاگفا و نمیشد پست بذارم .. اونروز هم برای من غنیمتی بود.. از تو هم ممنونم پسته عزیزم 💜
