۰۰۱
بنام رب کریم
به خودم باشد گذارم به آرایشگاه هرگز نمیافتد؛ اما امروز و بعد از دو ماه از آخرین اصلاح موی پسرک، به آرایشگاه مردانه رفته بودیم. برق رفته بود و آقای آرایشگر کفشهایش را درآورده بود و چهار زانو توی گوشی غرق بود. مرا که دید جاخورد و سریع کفشهایش را پوشید و بعد با دیدن پسرک جاخوردگی اش مرتفع شد و ما نشستیم روی صندلیها. کسی نبود و بی معطلی کارش را شروع کرد. آمدم کمی تمدد کنم و وبلاگ بخوانم که دخترک گفت که حوصله اش سررفته و گوشی را دادم بهش و از خیر وبلاگخوانی و وبلاگ نویسی گذشتم. واقعیت این است که من بسیار دوست دارم با جزئیات از وقایع شیرین زندگی ام بنویسم تا ثبت شود و بعدها از خواندنش لذت ببرم اما معمولا گوشی دست بچه هاست یا مشغول کارهای آنها و منزل هستم و نمیشود ... بعد از حدود ۲۵ دقیقه یک فروند پسرک خوردنی با سر و کله تمیز و مرتب داشتیم که نتوانستم در قبال اینهمه زیبایی اش کنترل احساساتم را بدست بگیرم و حسابی چلاندمش. دخترک، شاهد ماجرا بود ، رفته بود توی خودش و دلخور ایستاده بود و نیمچه قهری کرد و گفت منم میخوام برم آرایشگاه... و تا قول آرایشگاه را نگرفت آشتی نکرد.
بعد از رفتن به دیدار دوست عزیزم " آ "خانم که از کربلا 💚 آمده بود و چند فقره خرید، به خانه که رسیدیم یهو یادش افتاد آرایشگاه نرفته. ساعت ۳ بعدازظهر بود، گفتم عصری می رویم.. رفت روی تخت آنقدر با خودش آهنگ گوش کرد تا خوابش برد و منم کنارش ببهوش شدم
عصر تا بیدار شد گفت بریم آرایشگاه؟ و به کسری از دقیقه حاضر شد و نشست منتظر من که حاضر شوم. راه افتادیم... و برای بار دوم در این روز مردادماهی راهی آرایشگاه شدیم.
محیط آرایشگاه های زنانه معمولا خلاصه میشود در آهنگ و غیبت. و من از این دو مورد بیزارم. برای همین هست که گذرم سال به سال به این مکان نمیافتد. اما الان که دخترک زیر دست آرایشگر ِ ساکت و آرام، منتظر زیباتر شدن است، بلطف خدای بزرگ خبری از آهنگ نیست؛ کسی از آرایشگرها مشغول غیبت نیست و صدای تنها مشتری ای که مشغول تلفنی حرف زدن بود هم با صدای سشوار محو شد و این نعمت بزرگیست.
از بچگی "تقلید" در بین بچه ها با شعر سخیف ِ "تقلید کار میمونه، میمون جزو حیوونه" عملی بسیار زشت و قبیح در ذهنم جا افتاده است. اما الان و در آستانه ۳۷ سالگی، که درحال نزدیک شدن به سنی هستم که دیگر بعضی تفکرات و باورهای جاخوش کرده در روانم درحال اخراج از ذهن و روانم هستند، این تفکر که حالا میدانم دیگر صحیح نیست را کنار میگذارم، ترس از "میمون بودن" را به رود سپید ِ رشد و آرامش میسپارم، و با تقلیدی ملایم از وبلاگ پادشاه ، افکارم را آرام آرام ثبت میکنم...انشاءالله.
در واقع این یک جور یادگیری ست. از آن وبلاگ یاد گرفتم که میشود از جزئیات نوشت، و نگرانِ هیچ چیز نبود...
این ثبت افکار از چند جهت برای من مفید است و مهمترینش این است که به آنها نظم و به خودم اطمینان خاطر میدهد . اطمینان از چیزهای مختلف که دم دستی ترینش این است که با این نوشتن ، انگار افسار ِ گسیخته ی آمد و شد ِ سریع چرخ گردون را کمی رام میکنم ، و در حصار نوشتن و ثبت شدن میآورم روزهای خودم و عزیزانم را....
سشوار آرایشگر خاموش شده و من افسار کلمات را بدست گرفته، تازه گرم نوشتن شده ام ولی فکر میکنم اواخر کار خانم آرایشگر باشد...
در این دقایق باقیمانده نوشتم تا یادم بماند دخترکم را در روز تولد ۶ سالگیاش به آرایشگاه آوردم. نوشتم تا یادم بماند من هنوز زنده هستم و به امید روزهایی که آن باورهای جاخوش کرده ی خاکستری رنگ باید یکی یکی به رود سپید رشد و آرامش بپیوندند و از ذهن و باور من اخراج شوند...
شارژ گوشی پس از یک روز دست بچه ها و خودم چرخیدن، به ۷٪ رسیده، کلمات و افکار بسیاری هنوز در حال رژه رفتن در ذهنم هستند، اما طبق معمول جبر زندگی از قبیل آماده کردن شام و غیره، مرا به اتمام این پست فرا میخواند...
صدای آرام و دلنشینِ دوشنبه های هیئت بغلی بگوش میرسد .. از لحن ملایمش میفهمم که دارد مناجات خوانی میکند و حالا دارد آرام زیارت عاشورا میخواند...
خداوندا از تو میخواهم قلب مرا از درگاه ربوبیتت ، و از محبت و توسل به این خاندان کریم جدا نکنی، ... که دریافته ام محبت به تو و این دردانه ها، از قدرتمندترین انرژی هاییست که میشود برای ادامه ی زندگی در این دنیا داشت...