رنج شماره ۰۱
وقتی خوندم طلوع قشنگ زندگی نوشته من وباتونو میخونم ولی نظر نمیذارم خیالم انگار راحت شد. واقعا دلم نمیخواد بخصوص در این مورد خاص که ازش دارم مینویسم چیزی بشنوم که بدتر حرصم بده؛ از طرفی واقعا خوشحال میشم اگه حرفی دراین باره بخونم که بهم طعمی از جنس عشق و امید بده... هنوزم همون دخترک ۵ سالهی نیازمند نوازشم ... به این ترتیب نمیدونم این کامنتدونی رو بلخره ببندم یا نه
من وقت کسیو تلف نمیکنم؛ کسیو مجبور نکردم بیاد اینارو بخونه... مینویسم تا نچکیده از ذهنم اینهمه رنج توی جوی فراموشی.. که اگر فراموش کنم این رنج ها رو، نمیرم دنبال بهبودی... چون این رنج لعنتی خاصیتش اینه؛ بشدت فراموش میشه ولی ابدا از بین نمیره؛ یه جایی وسط یه بزنگاهی عین یه کوسهماهی عظیمالجثه سرشو از زیر دریا میاره بیرون و لای دندونای تیزش گوشتتو میکَنه و خونیت میکنه؛ درحالیکه تو فکر میکردی چیزی زیر دریا نیست...
اون روزایی که معلم علوممون که معلم انشامونم بود(!) و من دوم راهنمایی بودم، و اون وقتی فهمید من لکنت زبان دارم، بنده خدا به خیال خودش فکر کرد اگه منو مجبور کنه به روخوانی اونم جلو همه بچه ها، بمن لطف کرده یا نمیدونم چی.. من با یه دنیا رنج و فشار با تته پته بزور چند خطی خوندم و بعد از شدت حجم غصه ، سرمو گذاشتم بین دستام رو میز... سرمو گذاشتم تا صورت شرمنده و لکنتزدهمو کسی نبینه... زنگ آخر بود. زنگ خورد و همه رفتن. و من که مطمئن شدم دیگه کسی نیست که احیانا ببیندم، رفتم تو سرویسمون _ اون پیکان قرمز رنگ _ نشستم و تا خونه و شاید تا شبش غرق رنج و غصه بودم..
اون روز فکر نمیکردم این رنج و بدبختی تا ۲۰ سال بعدش هم ادامه داشته باشه؛ تا وقتی مادر دو تا بچه شدم و دارم برا مادرشوهرم یه چیزی رو از روو میخونم و اون بندهخدا داره به لبهای چروکشده از قفل لکنت من نگاه میکنه و نمیدونه اصن چی بگه...
چقد دلم خواست باهاش حرف بزنم.. اول از همه میدونی چی میخوام بهش بگم؟ بگم من اولین چیزی که تو خواستگاری به پسرتون گفتم همین لکنت زبان داشتنم بودا؟ من چیزیو پنهان نکردما؟ من در کمال صداقت جلو اومدم...
بعد بگم اون روزا خیلی خوشحال بودم، یه دختر عروس شده با یه دنیا شوق و ذوق.. که فکر میکرد خوشبختی یه گوله قند و نمک شده افتاده تو دامنش؛ برا همین حس شادی عمیق بود که لکنتم نزدیک به صد در صد برطرف شده بود..
اما حالا، نمیدونم نگرانم؛ نگران بچه ها و زندگی؛ عزت نفسم خراش های عمیق تری برداشته یا چه مرگم شده که انقققدر قفل دارم...
گفتاردرمانم استاد دانشگاست. از اسفند ۱۴۰۳ باهاش شروع کردم تا گفتار درمانی ناتموم ۳۰ سال پیش رو بلاخره تموم کنم.. هرچند واقعا نمیدونم چقدر موفق میشم؟ اصلاً موفقیتی تو کاره یا نه؟ اگه همه این تلاشها بیهوده باشه چی؟ مثل اون خانم ، خانم دوستمون که اسم مستعارش لبخند بود و تقریباً ۵۰ سالش بود وقتی برای اولین بار توی گروه انجمن دیدمش.. با ۵۰_ ۶۰ سال سن لکنت داشت از نوع قفل و حرکات غیر ارادی سر .. درست مثل گاهی الان خودم.. وقتی دیدمش گفتم یعنی یه آدم به این سن و سال هم ممکنه برسه ولی هنوز لکنت داشته باشه؟؟😥 دلم نمیخواد اینقدر رقتانگیز باشم که تا میانسالی و پیریام زبونم بند بیاد... دلم نمیخواد مثلاً تو مجلس خواستگاری دخترم که همه نگاهها به منه و من میخوام چیزی بگم، لکنت داشته باشم.. مثل همه ی این سالهایی که وقتی نگاهها روی لبهای من افتاده و همه سکوت کردنو منتظر حرف زدن منن، یه عالم فکر مزخرف بیاد توی ذهنم و باعث بشه باز هم و هنوز هم لکنت کنم...😔
من هیچ وقت نمیخواستم باور کنم که لکنت دارم .. حتی برای نوشتنش توی این فضا هم کلی با خودم کلنجار رفتم؛ ولی بعد دیدم که باید از این رنج بنویسم تا یادم بمونه چرا و چقدر باید به تمرینات گفتار درمانی ادامه بدم... به خصوص که آقای گفتار درمان هم خیلی تاکید داشت که بنویس تا بغرنجی ِ این مسئله توی ذهنت کمرنگ بشه ...
حالا در حالی که هنوز سکانس دیروز توی ذهنم داره رژه میره و رنجم میده ، دارم به این فکر میکنم که نمیدونم که تا کِی باید این بار مصیبت رو روی دوشم بکشم...