و من، وقتی که خودم هستم

وقت‌هایی که حرفهایم از ذهنم میچکند

به تو میشه دل سپرد...

یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۳،  0:45

۱۵ اسفند ۱۴۰۳

ساعت ۱ بامداد

.

ما امشب مهمانی رودرواسی‌داری بودیم

من امشب سر میز شام جلوی همه بخصوص پدر و مادرم و آن دو آقای رودرواسی دار که آنطرف‌تر همسرانشان هم نشسته بودند، لکنت کردم

من خجالت کشیدم

من شرم و درد و خجالت‌زدگی و حس تلخی از رسوایی و بی‌آبرویی را همزمان پیدا کردم

من‌ نگاه پر از شفقت و درماندگی و تاسف و تاثر پدر و مادرم را در موقع این لکنت کوتاه اما پردرد ه که با گفتن کلمه ی رقت انگیز " ببخشید" از روی آن بخر سختی که بود رد شدم_ دیدم...

آن کلمه " لباس" بود

من روی حرف "لام" لکنت دارم...

روی حروف " میم " و "ب" و "پ" و " ر" و خیلی حروف دیگر هم...

اما نه همیشه!

بیشتر، وقتیهایی که متوجه ِ حجم ِ نگاههای منتظر و زوم‌شده روی صورت و لبهایم، می‌شوم...

آن‌وقتهایی که دچار مکث و قفلی غیر منتظره در نگاه دیگران، و قابل پیش‌بینی در نظرِ خودم می‌شوم...

.

.

بعد از حجم حس تلخ سرمیز شام، بلافاصله به خودم_ من ِکودکِ ناراحت و رنجور از این اتفاق ِ به ظاهر کوچک _ فرمایش امیرالمومنین را یادآوری کردم:

"الهی کفی بی عزّا أن أکون لک عبدا"

"خدایا! برای عزت من این بس که بنده تو هستم"

من ذلیل و شرمنده نیستم...

بله خدایا؛ من بنده ی تو هستم در این لحظه

تو این درد سخت‌درمان را نمی‌دانم از کِی و چرا و چگونه در جانِ لب‌های من نشاندی...

به داده و نداده ات شکر خدای خوب ِ من...

من هیچ‌گاه طعم روان صحبت کردن را نچشیدم

من هیچ‌وقت زنگ فارسی و موقع روخوانی های نوبتی طعم آرامش و راحتی را نچشیدم

من یکبار سر این موضوع گریه کردم... که خودت یادت هست... راهنمایی بودم؛ اوج حس غرور یک دختر نوجوان... غروری که هر از چندگاهی بدجوری لکه دار میشد...

گفتاردرمانی میبردندم... از بچگی

گفتاردرمانهایی بی تجربه، نابلد، دور از خانه ما و هزار و یک مشکل دیگری که قطعا بوده و نمیدانمشان...

این شده که از آن سن پیش از مدرسه تا به امروز که ۳۵ سالگی را رد کرده ام، هنوز این درمان های جسته و گریخته موفقیتی در پی نداشته...

در پی نداشته که بعد اینهمه سال هنوز هم این درد نه چندان شدید، گاهی عمیقا آزارم میدهد...

.

‌.

من گفتاردرمان قابل و با تجربه ای پیدا کرده ام

من در نوبت گفتاردرمانی جدی قرار دارم...

من رو به بهبودی کامل قرار گرفته ام...

من دیگر از نگاههای متعجب، ترحم‌‌انگیز، وامانده و درمانده و شرمنده ی دیگران موقع لکنت کردنم خسته شده ام...

دیگر جای لکنت روی لبهای من نیست....

دیگر جای لکنت روی لبهای من نیست....

دیگر جای لکنت روی لبهای من نیست....

شرمندگی دیگر بس است....

بانو

ابزار حدیث

من از سامانه نوشتاری بحران حمایت می کنم

سامانه نوشتاری بحران

آمارگیر وبلاگ