روز حسرت
عصری دلم گرفته بود؛ دست دخترک رو گرفتم و بردم پارک به مقصد نهایی مسجد
کمی توی پارک سرد بازی کرد ، از پل هوایی رد شدیم و رفتیم سمت خونه ی خدا
همون اول که رسیدیم یک خانمی از آشناهای مسجدی منو دید و گفت بیزحمت اینا رو میبرید بالا و اشاره به کیسههای ظرف غذای یکبار مصرف کرد. کمی بعد فهمیدم اونها غذای افطاری معتکفین هست .. کیسه ها رو بردم بالا
اون بالا در قسمت اعتکاف مسجد انگار عطر بهشت میومد
نمیدونستم تو مسجد محلمون همین بیخ گوشم مراسم اعتکاف برگزار شده 🥹 اونم با امکان حضور فرزند
چند دقیقه بعدش اونجا یکی دیگه از دوستانم رو دیدم خانم ک ، که ازش خواستم و شروع کرد برام تعریف کردن . واقعاً وقتی برام تعریف کرد که چه حال خوبی برقرار بوده و شبها دعای مجیر توسط اون مداح خوش صدا که خونه خودمون هم اومده بود قرائت میشده ، آه حسرت از نهادم براومد ..
افسوس خوردم که چقدر غافل و بیخبر از همه جا در همین نزدیکی خونمون مراسم اعتکاف بوده و من بینصیب موندم
شاید این یه رزق بزرگیه که به هر کسی نمیدن ؛ نمیدونم ؛ ولی واقعاً حسرت خوردم
حس اینکه یه سفرهای از معنویت و حال خوب و کندهشدن چند روزه از دنیا و پستیهاش و .. پهن بوده و جمع شده و حالا دیگه معلوم نیست تا سال بعد بازم این برکت برقرار باشه یا نه
شاید این رزقو به خانمهای متاهلی میدن که شوهرشون از دستشون راضیه(!)
مجردها که یه ذره دم باباشونو ببینن ، حله...
انگار یه مطلبی بهم فهمونده شد و اون اینکه زیر پوست همه چیزای ناخوشایند زندگی، دنبال یه تیکه معنویت بگرد
زیر پوست بد اخلاقی همسرت دنبال یه معامله بزرگتر با خدا بگرد ؛ بگو خدایا اینو بزن به حساب ؛ عوضش یه رزق معنویه چاق و چله بهم بده؛ بهم اعتکاف بده؛ یه نیمه شعبان با برکت بده؛ یه ماه رمضون با برکت بده؛ اربعین کربلا بده ؛ یه شب جمعه کربلا بده ؛ مشهد بده... شاید اگه اون موقع که روز زن شکرآب بودیم و اون دست خالی اومد خونه و بجای اینکه تو دلم نگه دارم و این کینه رو به طرز بیخودی بیرون بریزم، بجاش همینو به خدا میگفتم و باهاش معامله میکردم و پا میشدم میرفتم مسجد ، اونجا دقیقاً تو زمان ثبت نام اعتکاف میرسیدم و میتونستم منم یکی از اونا باشم...
امیدوارم که باقی فرصتهای زندگیمو از دست ندم اگر روزی که مرگم فرا رسید دچار حسرت واقعی نشم
خدایا به حق این شب جمعه بهم عقل بده و تدبیر تا به موقع بهترین عملکردو داشته باشم