ازسیاهیها...
اونقدر سرعت ورود تفکرات به ذهنم بالاست که یادم رفت آخرین چیزی که درموردش لغت دست و پا کردم تا روی کیبورد بیارم ، چی بود و لابلای حجم اندوهم گم شد...
یک موود رنجیدگی ِکهنه و قدیمی و نهادینهشده در من وجود داره که بطور کاملا اتومات با هر محرکی فعال میشه
لیست موارد رنجدهنده من بسیار بلند بالاست
از اینکه همسایهمون نمیذاره بچه هامون باهم بازی کنن رنجیدم ( وسواس فکری داره میترسه پسرم به دخترش تجواز کنه!!🤢 )
از اینکه صمیمیترین دوستم سرقرار مکالمهمون حاضر نمیشه رنجیدم
ازینکه دوست دیگرم در صمیمیت بهم مزخرفاتی درباره شماتت من گفت و عملا گفت اُمُلم چون به بچه سوم فکر میکنم (اونموقع) رنجیدم
(___ الان حتی نظافتچی پارکمونم کلهش تو گوشیشه !!___)
ازینکه معصومه اومد تهران عروسی و اصلا صداشو درنیاورد که اومده و عملا ثابت شد هیچجایی در زندگیش ندارم ، رنجیدم !
ازینکه مداد عصبانی که بود ، در جواب کامنتم بهم گفت: الان فحش بدم؟؟؟؟؟؟؟ رنجیدم
ازینکه اون دوست جدیدمون در کوچه پایینی به دعوت های مکرر من لبیک نگفت و نیومد خونمون، عجیییب رنجیدم ...
ازینکه بابام پول توجیبی مو به همون قیمت مصوب قبلیش نگه داشته و اصلا مراعات تورمرو نکرده رنجیدم ( وظیفه شرعیش نیست دسش درد نکنه ولی .... )
.
خلاصه زیاااااد میرنجم؛ و از این حجم رنجش در هر دفعه ... برام تنگ و دل آزار شده...
فکر میکنم در همه موارد بالا جز آخری حق با من بوده که برنجم
ولی نمیخوام دیگه برنجم
نمیخوام دیگه "جایی" برای رنجیده شدن توسط دیگران برای اونها باقی بذارم
.
میخوام انشاءالله یطوری بشه ، یک طراحی و چیدمان منظمی از آدمها تو ذهنم تشکیل بدم، که اصلا درجه اهمیت و ارزش آدمها برام انقدررر بالا نباشه که زرت و زرت برنجم......
من آدمهای این دنیا رو زیادی جدی گرفتم....
.
یکی که باید کنار راهرو باشه رو آوردم تو پذیرایی
یکی که باید بره تو انباری یا بالکن رو نگه داشتم تو شاهنشین...
.
.
من با خدا هنوز صمیمی نشدم......
من با حجةبن الحسن هنوز رفاقت نبستم...
.
.
میشه یروز...؟؟؟؟....
.