تنها میانِ جمع ِ روزهای جمعه
متاسفانه یا خوشبختانه دیگه با هیچیک از اقوام نمیجوشم. دیگه حرفای دم دستی دلمم با کسی به اشتراک نمیذارم
اعضای مجموعه نزدیکترین افراد حقیقی به من، به صفر میل میکنه! و تنها کسایی که حرفای دلمو میدونن، آدمهای مجازی ِ اینجان...
نمیدونم ته ِ این روند به کجا ختم میشه. به دوستی بیشتر با خداوند و ولی ِ او؟ امیدوارم
.
.
بعداًنوشتی برای خودم:
خب دلیلش عدم صمیمیته.. دلیلش تله های شخصیتیه
وقتی من اینطور فکر میکنم که کسی از دیدنم اونطور که باید خوشحال نشده، در آغوشم نگرفته و به دو تا روبوسی شل و آغوش ماست کفایت کرده و هیچ از اصل حالم نپرسیده، من چی باید بهش بگم؟ یا چرا باید بهش بگم چیکارا میکنم؟
یا وقتی اونیکینفر طوری به سر و ظاهرش رسیده که انگار میخواسته بیاد عروسی، خب قطعا من با چنین آدمی احساس صمیمیت نمیکنم؛ چون حس میکنم میخواسته اون لباسای پر رنگ و لعابش یا اون کفش خاصشو بکنه تو چشم ما 🙄 نیومده برای دیدار تازه کردن . بلکه انگار اومده فخر بفروشه و چندساعتی باشه و بره... و من متنفرم از چنین چیزی.... امیدوارم تفاوت بین حس بیزاری از ظاهرپروری و حس حسادت درک بشه. حس من ابداً حسادت نیست بلکه بیزاری از اینه که حس میکنم کسی با این پوشش میخواسته حس برتری به خودش بده و حس بیارزشی به بقیه...
اینجمله آخرمم جای کلی تحلیل داره واسه خودم..