و من، وقتی که خودم هستم

وقت‌هایی که حرفهایم از ذهنم میچکند

هیچ...

شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲،  23:19

بنام ساکت صبور...

درسته خدای بزرگ که تو توی قرآنت باهامون حرف زدی ولی... دلم حرفهای ساده و دوستانه میخواد... شاید باید کتاب حدیث قدسی رو دوباره ادامه بدم... اونجا تو خیلی صمیمی‌تری باهامون...

بجای همه ی حرف نزدنهام با خانواده‌م، و حرف نزدنهای خانواده‌م با من، وبلاگها رو میخونم... با آدمهایی که ندیدم حرف میزنم... درست مثل یک دختر۱۴ ساله تازه با.لغ شده... میترسم از این حس و این روال... از دره عمیق بین من و اطرافیانم که به مرور داره عریض‌تر میشه...

+ روضه خوبی شد بلطف خودشون... رمزش این بود که اون لحظات این من نبودم... پس استرس بی‌معنیه.... فرشته ای بود بجای من و میزبان و بانی شده بود..... اون من نبودم....

++ اون خونه دسته‌گل بعد از رفتن مهمونا و حضور آزادانه بچه ها، دوباره شد همون میدون جنگی که بود... موکتها و فرشهای کج شده و ظرفهای نشسته و رومیزهای پُر و شلوغ...

حفیقتاً پوچی در نظافت و مرتب‌سازی گرفتم؛ هرررچی میکنم باز همونه... آخه چه وضعیت مزخرفیه این خونه‌داری که تمومی نداره کاراش...😒😫☹😭😖😶😶😶

صبحها که چشمام رو باز میکنم با یه عجزی دعا میکنم خدایا خودت امروزو به راحتی پیش و پایان ببر... بسکه بچه ها ازم انرژی روانی و جسمی میکشن.... پس شمام برای من دعا کنید...

+++ این پستو از دست ندید؛ بخصوص پاراگراف آخرشو ❣

بانو

ابزار حدیث

من از سامانه نوشتاری بحران حمایت می کنم

سامانه نوشتاری بحران

آمارگیر وبلاگ