شب...
دوست دارم بدونم وقتی تو یه روز هم با پسرک و دخترک اتوبوس سواری کردیم، هم براشون خوراکی خریدم، هم پارک نرفتیم چون گرم بوده، هم عصبی شدم، هم براش غذای خوبی پختم، هم سرش داد کشیدم و وادارش کردم روزنامه هایی که پاره کرده جمع کنه، هم باهاش فوتبال دستی بازی کردم، هم باهاش کشتی گرفتم،
وقتی بزرگ شه کدومشو یادش میاره؟ خوباشو؟ یا بداشو؟
از من چه تصویری خواهد داشت؟ یه مامان خوشحال و باحال؟
گمونم اونیکه غالباً هستم رو به یاد خواهد آورد؛ ولی من حال غالب ندارم! هر دقه ممکنه منو به مرز انفجار برسونن و دقیقه بعدش آروم شده باشم...
.
.
تقریبا دو ساعت تمام وبلاگ میخوندم!
دلم شاد شد از بارداری داخل رحمی عاطفه...
خوشحال شدم از روبراهی ِ مامان خانم و فسقلش..
پرچمای محرمی پسته رو دیدم و یادم افتار منم بزنم..
به وبلاگای بروز شده هم شخم زدم
اونیکه عاشق علی شده بود..
اونیکه دخترش نمیذاشت پای روضه گریه کنه!
و ..
انگار با خوندن وبلاگا دلم قرص میشه. که اوکی. من این مرحله رو رد کردم. یا من اینو درک میکنم. یا خوشحال میشم از خوشحالیاشون...با خوندن سختیهاشون شکرگزار میشم که خدا امتحانای سختم نکرده و اگه میخواست میکرد
دلم قرص میشه که کلی آدم همزمان باتو بیدارن.. دارن مینویسن، هستن. تو تنها نیستی . حتی اگه شمارنده کامنتینگت باز به خواب خرگوشی رفته باشه... حتی اگه همه از جمله ماهی عیدمون، خوابیده باشن...
.
چرا با تو اُنس ندارم خدا؟
چرا الان که تایم طلایی نمازشبه، هیچ میلم نمیکشه باهات حرف بزنم؟ چرا هنوز تو ذهنم ضمختی، سردی؟
چرا به بودن " تو" دلم قرص نیست؟
ایمان پفکیِ مسخره منو خودت ایمان واقعی کن...
.
.
+ این پستو از دست ندید.. عجیب با خدا قشنگ عشقبا.زی کرده...