و من، وقتی که خودم هستم

وقت‌هایی که حرفهایم از ذهنم میچکند

سرد و تلخ

دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲،  5:44

اینم ماجرای اونروز....

اونروزی پنجشنبه بود و تعطیل... پسرک رو مبلا می‌پرید و میگفت: امروز جایی نمیریم؟

زنگ زدم خونمون.. گفتم خیلی حوصلمون سر رفته

مادر محترم بلحن مایوس‌کننده‌ای گفت: دارم حاضر میشم با فلانی برم خونه فلانکی...

حس لجن‌زدگی بهم دست داد.. حس ارزشمند نبودن به اینکه یک کلام حتی بگه بیا عزیزدلم خونه خودته... و واقعا از ته دل باشه این حرف...

افسوس که حتی یک‌ذره حس همدلی تو صداش نبود...

قطع کردم...

با پسرک صحبت از دوستش شد و گفتم حتما الان خونه مامان‌بزرگشه که قم زندگی میکنه

یهو گفتم: بریم قم؟

بریم در خونه امام زمان ، جمکران؟ که هیچوقت برومون بسته نیست...

ساعت نزدیک ۲ بود و حرکت قطار بعدی تهران قم ساعت ۳... واقعا حجم دلتنگ‌شدنم اونقدر زیاد بود که شال و کلاه کردیم و اسنپ گرفتیم بمقصد راه‌آهن... اما اونقدر ترافیک بود که همون توراه فهمیدم به قطار ساعت ۳ نمیرسیم...

پسرک ساعت ۳ رو که روی ساعت ماشین دید گفت : وقتمون تموم شد

گفتم: قطار بعدی شاید...

رسیدیم راه آهن... با امیدی واهی رفتیم دم گیت.. به امید قطار ساعت ۳:۵۰... معلوم بود که بدون بلیط راهمون نمیدن..

رفتیم دم باجه بلیط... کلی آدم بی‌برنامه و مایوس و عصبی هم اونجا بودن... یه صف توده‌ای شکل مسخره هم برای صحبت با آدمای پشت باجه وجود داشت..‌

قطار بعدیش هم دوساعت بعد حرکت میکرد تازه اگه بلیط گیرمون میومد...

این شد که نشد و تصمیم گرفتم بجاش سوار قطار متروشون بکنم این بچه‌ها رو معصوم رو...

لحظه رسیدن قطار مترو دخترک جیغ میکشید از هیجان این اتفاق عجیب و جدید.. عبور یه غول فلزی سریع از نیم متریش...

بعد ولی از سیاهی پشت پنجره های مترو خوششون نیومد.. به نق نق افتادن که دست‌فروشها اومدن... دو تا جوراب براشون خریدم...

بعدم تعویض قطار و رسیدن به مقصد و خوراکی خریدن و اتوبوس سواری تا مقصد نهاییمون: خونه

جاییکه حالا با آغوش باز قدرشو میدونستم و اونجا واقعا تنها جایی بود که همیشه درش برو باز بود...

تو راه نزدیکای خونه پیاده شدیم...عصر شده بود؛ پارک رفتیم... تو پارک هم کلی بازی کردن و واقعا اینهمه انرژی رو از کجا میارن بچه ها؟ بخصوص پسرک که ناهارم نخورده بود و فقط با یه بستنی و آبمیوه سرپا بود..

اومدیم خونه...

فهمیدیم که برای هرسفری هرچند کوتاه و نزدیک هم باید برنامه قبلی داشت... یهویی جایی رفتن اگر بشه هم فقط با ماشین شخصی‌‌‌... که اونم نقص های بی‌برنامه بودن از لذت و آرامش سفرش کم میکنه

ولی اون عقده از دلم نمیره... که چطور رفتار سرد مادرم باعث شد اونقدررر حس دلتنگی بکنم که اینطور کَنده بشم و ساعتی به راه اهن پناه ببرم...

انگار دل سرد راه آهنی، از دل مادرم برام گرمتر بود...

بانو

ابزار حدیث

من از سامانه نوشتاری بحران حمایت می کنم

سامانه نوشتاری بحران

آمارگیر وبلاگ