قهوهای
پیشنوشت: خواندن این نوشته توسط شما شاید سبب حق الناس بگردن من شود. از انرژی مثبت خبری نیست.صرفا جهت دریافت یک حرف حساب بابت صبور شدنم و ثانیا بجهت تخلیه موجهای منفی درونم نوشتم. پس اگر سنگ صبور دلسوزی نیستید آن دنیا خِرم را نگیرید لطفا. نخوانید.
.
.
پریشب تا صبح بیدار بودم ؛نمازو خوندم خوابیدم.. ۶ تا ۸... فقط دوساعت خواب بودم.. بعدم رفتم خرید و خونه مامان... خیلی خیلیی خسته بودم شبش.. یعنی دیشب... این دوتا زلزله هم نمیخوابیدن و عجیب بیدار بودن.. حتی تو تاریکی، بعد قصه، سه ربع تو جا غلت زدن تا خوابشون برد... لذا آلپرازولام خوران رفتم تو رختخواب... واقعا دلم میخواست هیجده ساعت بخوابم...
این شد که بین الطلوعین امروز پِر شد.. و اخلاق سگی من شروع... اخلاق دلتنگ عصبی بی حوصله بی اعصاب.. با این دو تا جوونوری که همچنان رو مغزم دارن رژه میرن....
دلم میخواد بعضی وقتا واقعا واقعا یک هفته نبینمشون...
صبح رفته بودیم پارک ؛ کوچیکه رفت تو قسمت باغچه، با نوک انگشت قهوه ای برگشت سمت من... گفت مامان دستمو بشور.. فک کردم گِله طبق معمول گلبازیش.. گفتم بمال زمین بعدا یه جا بشورمت.... مالید زمین بعد گفت: بوی بدی میده مامان 😣....دستشو کرده بود تو گُهِ یکی 😤😖😧 ...رفتیم دستشو شستم با حال انفجار....
بعدم کیف کیتیشو تو پارک گذاشت دوباره برگشتیم رفتیم آوردیم... با عصبانیت...
یعنی جدا این بین الطلوعین اینقدر طلاست؟؟؟ یا من شیطون انقد سوارمه که با یه خواب موندن حس میکنم گند خورده به کل طول روزم؟
دلتنگ و افسرده رفتم پشت پنجره نشستم دعای علقمه رو خوندم.....
بعد یاد اینجا افتادم و اومدم کامنت خصوصیامو خوندم و لبخند بلخره به لبم اومد...
پرپر محبت زدم ولی هنوز نرفتم سراغ جوشن کبیر...