همه پوللازم شدن😐
درز هر کانال و لایو رایگان آموزشی رو که باز میکنی یه پکیج و دوره از اول و آخرش میزنه بیرون😒
وقتهایی که حرفهایم از ذهنم میچکند
همه پوللازم شدن😐
درز هر کانال و لایو رایگان آموزشی رو که باز میکنی یه پکیج و دوره از اول و آخرش میزنه بیرون😒
بنام اوس کریم ِ بیدارم..
لفظ اوسکریم کوچهبازاری و عامیانهس؟.. شاید؛ ولی دیگه دارم تصمیم میگیرم نه خودم انقدر درگیر قضاوت کردن باشم و نه از قضاوت شدن بترسم...
من لفظ اوسکریمو دوست دارم.. توش محبت داره.. ارباب_مربوبی داره.. "اوستا" ابهت ِ همراه با محبت داره .. اوستا هیچوقت جز خیر شاگردشو نمیخواد...
همیشه همینم.. بقول نویسنده کتاب شهید نوید ، درز هر کلمه رو که باز می کنم از توش هزارتاکلمه میزنه بیرون..
عادت ندارم خوابهام رو بنویسم؛ اصلاً زیاد خواب نمیدیدم ولی این چند وقته نمیدونم به خاطر پرخوریه یا دیر و گاهی غمگین خوابیدن، خواب زیاد میبینم .. این خواب رو بخاطر اینکه حسش برام خیلی هشدار دهنده بود دوست دارم اینجا ثبت کنم..
شیطون ملعون دشمن قسم خورده من هم یکی از اهدافش خواب نگه داشتن من در بین الطلوعینه . دقیقاً اذان صبح رو شنیدم و بازخوابم برد ...
خواب دیدم با یکی از عزیزانم که معلوم نبود کیه، داریم یه مسیرهایی رو میدویم تا به یه هدفی برسیم.
یه مسیرهایی مثل خونههای روستایی قدیمی همراه با درخت ها و پستی بلندیهای دیوارهای خراب شده. اولش یه مسیری بود که با وجود بالا و پایین و غیر هماندازه بودن دیوارهاش، پریدیم و رد شدیم ولی دیدیم تهش بن بسته و برگشتیم
باز رد شدیم و به یه نقطه دیگهای رسیدیم ، همراه من از من جسورتر بود: اون از روی یه دیواری که تقریبا اندازه سه طبقه ساختمونی میشد، پرید پایین و اون پایین یه تپه کوچک بود با یک کانال آب کنارش که خیلی عمیق بود ولی آبش مشخص نبود و اون آدم بعد از پرش موفقش به روی تپه، افتاد توی کانال آب و خیس شد و شروع کرد داد و ناله کردن.
روبروش یه آپارتمان بود. از توی طبقه اول اون آپارتمان چند تا خانم اومدن بیرون کمک این آدم و کشیدنش بیرون با حوله خشکش کردن و بردنش توی خونه و من این صحنهها رو از بال بالای اون بلندی_ همون ارتفاع طبقه سوم یک ساختمان_ میدیدم. تصمیم گرفتم که برم ساختمون روبرویی به دنبال اون شخص که حالا برده بودنش توی اون خونه.
خواستم که از این سمتی که اومده بودم بودم برگردم، از وسط یه خونه رد شدم که توش انگار مجلس روضه بود؛ همه مرد بودن؛ من بولیز شلوار تنم بود بیروسری؛😖 خیلییی حس بدی پیدا کردم... سریع خارج شدم که دیگه منو نبینن
میخواستم از کوچه ها وارد خونه روبرویی بشم تا اون عزیز رو با خودم ببرم
ولی به محض اینکه از ساختمانی که توش بودم رفتم بیرون ، بیرون خبری از کوچه و معابر مشخص نبود . بلکه یهو پر از دارو درخت شد و یک فضایی مثل همون خونههای نیمه خراب قدیمی با دیوارهای بالا و پایین و من هرچی دور خودم میگشتم نمیتونستم جهت رو پیدا کنم تا دنبال اون شخص برم؛ از هر طرف میرفتم یه فضای ناآشنا از درخت و دیوارهای نیمه خراب و جاهای بنبست میدیدم
مشکلِ پیدا کردن جهت، اصلیترین مشکلم بود؛ میخواستم بفهمم از کدوم سمت باید برم تا به اون خونه روبرویی برسم و عزیزم رو با خودم ببرم ولی نمیتونستم جهت مسیر اون خونه پیدا کنم
دوباره رفتم توی اون بلندی طبقه سوم که ازونجا ساختمون روبرویی رو میدیدم . از توی اون فضای تراس مانندش دوباره داد زدم و از اونا پرسیدم : لطفا بهم واضح بگین؛ شما پلاک چندین؟؟ دقیقاً کجا هستین تا من بیام اونجا ؟؟
تا اومد بهم جواب بده ؛ انگار که اونجام مجلسی برقرار باشه و تموم شده باشه، آدما بنا کردن به خروج از منزل و همهمه شد و صدای ما دیگه بهم نرسید...
اون منزل و هدف روبروم بود ؛ فاصله کم بود؛ ولی بهش دسترسی نداشتم
میدیدمش ولی نمیتونستم بهش برسم
و هیچ دردی بدتر از این نبود ..
اونا به هرسختی و در همه شلوغی بهم عدد پلاکو گفتن . منم چندتا عددی که شنیدمو نوشتم ولی بازم عدد برام فایدهای نمیکرد و من مسیر و جهت رفتن به اون سمتو نمیدونستم؛ از هر طرف میرفتم یا میخوردم به بنبست یا موانع بلند از دیوار و درخت
حسش خیلی شبیه قیامت و برزخ بود.. حس اینکه ندونی جهت مسیرت کدوم سمته و کجا و کدوم طرفی باید بری
.
رنجِ پیدا نکردن "مسیر" به قدری عمیق و دردآور و گیجکننده بود که اون لحظه هیچ رنجی بالاتر از این نبود...
.
.
همون موقعها که داشتن بهم شماره پلاک رو میگفتن و من مینوشتم، بیدار شدم..
.
.
خدایا از این حس سرگردانی در روز حسرت نجاتم بده 🤲
نپسند که من در اون روز بیچاره و حیران بمونم و جهتم رو پیدا نکنم...🤲
موفقم کن تا به چیزهاییکه در این دنیا بهم فهموندی عمل کنم ؛ با روسفیدی از این دنیا برم ؛ و سرگردان نباشم...🤲
اگر تو کَرَم نکنی اوسکریم، هممون هیچیم؛ پس لطف و کرمت رو وافر بر ما فرو بریز...🤲🤲🤲💚...
.
.
+ تا نیم ساعتی بعد بیدار شدنم، دستم هنوز خواب رفته بود و عینکی از هیچی بودن ِ همه ی آنچه که میبینم، ( از وسایل خونه و دور و برم) روی چشمم بود...
+ جهتهای زندگیمو دوست دارم به مرور توی یه پست ثابت قرار بدم تا همیشه یادم بمونه..
اتفاقی یا شاید به دعوتی، کشیده شدم سمت کتابخونهم و کتاب "شهید نوید" مجموعه خاطرات همسر و پدر و مادر و خواهر شهید " نوید صفری" ..
وای خدای من.. چه عشقی موج میزنه تو جمله جمله های کتاب.. چه حال و هوایی داشتن؛ چه زندگی های ملکوتی و نابی؛ چه برنامه ها و اهداف پاکی
واقعا اونا تو چه احوالاتی سیر میکردن ما تو چه احوالاتی هستیم
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا ...
اونا چه خوراک جسمی و روحی داشتن که انقدر پاک و خالص و مخلص بودن و انقدر زود برگه ی کاملشونو گرفتن بالا... و از جلسه ی امتحان این دنیا خارج شدن...
واقعا یه تجدید نظری لازم دارم...
۲۳ مهر امسال یه سفر یک روزه به قم با اتوبوس از مسجد محلمون قسمتم شد.. خیلی سفر دلچسبی بود؛ شبش شب شهادت حضرت معصومه میشد و ما مهمون یکی از خانمهای محب حضرت معصومه شده بودیم ..
اول رفتیم 💚جمکران💚
اونجا نماز امام زمانو که خوندم نشسته بودم و غرق لذت این حضور شده بودم.. حضور در اون مکان دوست داشتنی و دلربا که هنوزم وقتی توصیفشو میکنم لذت میبرم 🩵 و امیدوارم این لذت تا زندهام تو قلبم همین قدر گرم باقی بمونه🤲
نشسته بودم دور و برمو نگاه میکردم که دیدم چند تا خانم اومدن نزدیکم نشستن و مشغول عربی صحبت کردن شدن . یکیشون جوون بود و چندتا بچه داشت، یه خانم میانسال و یه خانم مسن هم باهاشون بود. به اون خانم میانسال که کنارم بود گفتم من العراق؟😃 گفت نعم😃
خیلیی دلم میخواست باهاشون حرف بزنم اما هر کاری کردم که بقیه حرفامو بگم نتونستم. حتی دست و پا شکسته هم نمیتونستم عربی حرف بزنم
خواستم بهشون بگم به ایران خوش اومدین؛ رفتید زیارت امام حسین به نیابت از من هم زیارت کنین... هیچی نمیتونستم بگم! فقط از درون زور میزدم و آخرش با یه لبخند ژکوند میگفتم عربی ضعیف😂😂🥴
شروع کردم انگلیسی صحبت کردن؛ پرسیدم انگلیسی میفهمید؟ گفت لا ! لا ! و خندید .😅
برای همین شروع کردم با تمرکز و با استفاده از دیکشنری فارسی به عربی حرفامو توی یه نت براش نوشتم و دادم که بخونه. بنده خدا چشماش ضعیف بود و بازم گفت نمیتونم 😊 و گوشی رو داد به اون خانم جوونه که بخونه. اون خانوم با یک لبخند عمیق نوشته ی دست و پا شکسته منو شروع کرد خوندن و هر جملهای که میخوند لبخند میزد🙂
براش نوشته بودم:
سلام علیک یا اختی
انی شدیدا اُحب اتکلم بک لکن عربی ضعیف
انی احبک یا محب فاطمه❤️❤️❤️
اهلا و سهلا الی ایران
اسمی فا..
ان اتیت الی کربلا ، و الی نجف، اسئلک زیارة نیابة منی و من مولای صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
.
.
حرفامو که میخوند، حس میکردم خود ِ امام حسین داره حرفامو میخونه.. خود ِ علیِ مرتضی... به خصوص اونجا که نوشته بودم به نیابت از من هم امام حسین و امیرالمومنین رو در نجف زیارت کنین، عمیقاً و از ته قلبش گفت باشه حتماً ❤️💚❤️...اشکام جاری شده بود..
خانم میانسال بهم یه تیکه انار داد 😍گفتم این انار کربلاست ؟ گفت بله... بوسیدمش 🥲هم انارو هم خانومه رو..
موقع نماز ظهر شد... سر نماز بودیم که خانم مسنتر ازم خداحافظی کرد و رفتن...
.
.
.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚❤️💜 که فقط یکی از زیباییهای ظهور اینه که همه دنیا یک زبان واحد بخود میگیرند و همه کشورها به یک ملت واحده توحیدگو تبدیل میشن به ولایت امیرالمومنین 🩵💚🩵علی علیهالسلام ؛ شیرینترین نعمت دنیا..
.
.
دوستم تعریف میکرد شوهرش وقتی که جوون بوده یه روز قرار میشه که همگی برن بله برون برادر بزرگه و اینم حاضر میشه که بره. ولی دم در یهو بهش میگن که تو کجا داری میای؟! شما رو قرار نیست ببریم. کاملا هم جدی میگن. و این بنده خدا شدیداً ناراحت و عصبانی میره توی اتاق و از شدت خشمش و شاید برای انتقام شروع میکنه به پشت سر هم سیگار کشیدن. و خلاصه از اون روز جرقه سیگاری شدنش شروع میشه و تا الان که ۳۵ سال از اون ماجرا میگذره هنوز که هنوزه سیگاریه و روزی یک پاکت سیگار میکشه
میخوام بگم گاهی یه حرکت بیمعنی و کاملاً بیارزش جوری با زندگی یه نفر بازی میکنه که تا سالها اثر سوءش باقی میمونه.
اگه اون پسر جوون رو که برادر کوچیکه داماد بود میبردند بله برون مثلاً چه اتفاقی میافتاد؟ میتونستن تو ماشین باهاش یواشکی بگن که لطفا اجازه میدی بزرگترای مجلس صحبت کنند و شما اگر نظری داشتی به برادرت بگو
یا چه میدونم یه کاری که مانع از این بشه که اون بنده خدا اینجوری غرورش له بشه...
خدا کنه ما با حرفامون و حرکاتمون چنین ضربههای مهلکی به کسی نزنیم...
سلام
نظرتون درباره فروش این کالا چیه؟

مهر تربت ( که قطعا تماما تربت نیست) و تسبیح ۲۲۰ هزار تومان!
آیا این عقیده فروشی نیست؟.. رواست که اینطوری جیب محبین رو تیغ بزنند؟
اصلا محب حقیقی برای مصرف شخصی خودش چنین چیزی میخره؟
یا این جعبه بیشتر جنبه لاکچری کردن وسایل مذهبی به خودش داره...
نمیدونم ولی منکه خوشم نیومد...
همه چی رو کردن تو سبد خرید و فروش حتی عقیده و اعتقادات رو...
عصری دپسرده بودم. بی رمق افتاده بودم رو تختخواب و با گوشی ور میرفتم و دخترک هم حوصلهش سر رفته بود. به مامانبزرگِ دوستش پیام دادم و جور کردیم که بریم پارک✌️
ایشون چای آورد :) با قند خوردیم و بسی چسبید. بعدم رفتیم مسجد... دعای کمیل نازنینم اونجا بود.. لای اون کتاب دعاهای نوی توی مسجد💚 دوست داشت بخونمش:) تندخوانی تقریبا کامل خوندمش و قطره های ناب ِ مستیشو سرکشیدم... چقد خوبید شما آقا ! بقول سید حمیرضا برقعی" یا علی! یا محولالاحوال"...💚🩷💚
حالم جداً خیلی بهتر شد
شب ساعت ۹ همکله از خونه مامان باباش برگشته بود. تصمیم داشتم هیچی نگم نه غری بزنم نه خبری بگیرم. چون خودم از احوالشون باخبر بودم
همین هیچی نگفتنه خیلیییی موثر بود! خیلی! میزان تنش رو تا حدقابل توجهی کاهش داد و انرژی رو افزایش
این شد که از ساعت ۹و نیم تا الان که ۱۲ و نیمه مشغول سابیدن اقصینقاط آشپزخونه بودم 🫠... خیلیییی کار داشت و میشه تصور کرد با اون حال ظهریم، چه فاجعه ای بوده در این مکان
از نظافت روی کابینتها و شستن ظرفها تا چیدنشون سرجاهاشون و نظافت گاز و بالای هود و شستن سطل زباله و... آخرشم دو تا میوه به خودم هدیه دادم و اومدم نشستم
و حالا سه عضوِ خانواده خواب ... آشپزخونه دست گله🌸 ولی سایر نقاط کماکان قهوهاییه 😅... صدای تیکتاک ساعت و صدای آرومِ موتور یخچال شنیده میشه...
من اینجام؛ در پاییز ۳۵ سالگیم... و داره یادم میاد لذت قدم زدن ِ خشخشی رو برگای پاییزی پارک امروز بعد از ظهر🧡... اینکه دوستِ دخترک وقتی میخواستم دخترکو بغل کنم، اونم آغوششو باز کرد که بغلش کنم و من دوتاییشونو محکم تو آغوشم فشردم... اینکه چقدر من عاشق بچه هام و این موهبت عشق عجب چیز خوبیه... خدایا شکرت که آغوشمو پر از محبت برای این دردانه های کوچولو قراردادی و ماشاءالله....
عشق به رعد و برقت هم مجدد در رگهام جاریه💙 ممنونم اوسکریم.... صدای قشنگشو موقع کار کردن میشنیدم و همون که خودت میدونی رو زیرلب میگفتم...
من اینجام درحالیکه دارم کم کم یاد میگیرم رها کنم؛ بگذرم؛ ببخشم؛ عشق بورزم و برای ایجاد حال خوبم تلاشی بکنم...
.