عصری دپسرده بودم. بی رمق افتاده بودم رو تختخواب و با گوشی ور میرفتم و دخترک هم حوصلهش سر رفته بود. به مامانبزرگِ دوستش پیام دادم و جور کردیم که بریم پارک✌️
ایشون چای آورد :) با قند خوردیم و بسی چسبید. بعدم رفتیم مسجد... دعای کمیل نازنینم اونجا بود.. لای اون کتاب دعاهای نوی توی مسجد💚 دوست داشت بخونمش:) تندخوانی تقریبا کامل خوندمش و قطره های ناب ِ مستیشو سرکشیدم... چقد خوبید شما آقا ! بقول سید حمیرضا برقعی" یا علی! یا محولالاحوال"...💚🩷💚
حالم جداً خیلی بهتر شد
شب ساعت ۹ همکله از خونه مامان باباش برگشته بود. تصمیم داشتم هیچی نگم نه غری بزنم نه خبری بگیرم. چون خودم از احوالشون باخبر بودم
همین هیچی نگفتنه خیلیییی موثر بود! خیلی! میزان تنش رو تا حدقابل توجهی کاهش داد و انرژی رو افزایش
این شد که از ساعت ۹و نیم تا الان که ۱۲ و نیمه مشغول سابیدن اقصینقاط آشپزخونه بودم 🫠... خیلیییی کار داشت و میشه تصور کرد با اون حال ظهریم، چه فاجعه ای بوده در این مکان
از نظافت روی کابینتها و شستن ظرفها تا چیدنشون سرجاهاشون و نظافت گاز و بالای هود و شستن سطل زباله و... آخرشم دو تا میوه به خودم هدیه دادم و اومدم نشستم
و حالا سه عضوِ خانواده خواب ... آشپزخونه دست گله🌸 ولی سایر نقاط کماکان قهوهاییه 😅... صدای تیکتاک ساعت و صدای آرومِ موتور یخچال شنیده میشه...
من اینجام؛ در پاییز ۳۵ سالگیم... و داره یادم میاد لذت قدم زدن ِ خشخشی رو برگای پاییزی پارک امروز بعد از ظهر🧡... اینکه دوستِ دخترک وقتی میخواستم دخترکو بغل کنم، اونم آغوششو باز کرد که بغلش کنم و من دوتاییشونو محکم تو آغوشم فشردم... اینکه چقدر من عاشق بچه هام و این موهبت عشق عجب چیز خوبیه... خدایا شکرت که آغوشمو پر از محبت برای این دردانه های کوچولو قراردادی و ماشاءالله....
عشق به رعد و برقت هم مجدد در رگهام جاریه💙 ممنونم اوسکریم.... صدای قشنگشو موقع کار کردن میشنیدم و همون که خودت میدونی رو زیرلب میگفتم...
من اینجام درحالیکه دارم کم کم یاد میگیرم رها کنم؛ بگذرم؛ ببخشم؛ عشق بورزم و برای ایجاد حال خوبم تلاشی بکنم...
.
