و من، وقتی که خودم هستم

وقت‌هایی که حرفهایم از ذهنم میچکند

نوشتن

یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰،  2:21

نوشتن بدون مخاطب گاهی خوبه گاهی بد...

وقتایی که دوست داری درک بشی، دوست داری خونده بشی

وقتایی که دوست نداری قضاوت بشی یا حرف مفت بشنوی، دوست نداری خونده بشی...

بهرحال الان دلم یک دوست نوی نوی نو میخواد که منو بخونه و درکم کنه بی هیچ قضاوتی...

 

از وقتی کلاسای تهرانپارس تعطیل شد، و دیگه دوستای خوبمو ندیدم...از وقتی کرونای نالوتی آمد و زد زیر میز و کاسه و کوزه مونو شکست... از وقتی دید و بازدیدهای فامیلی خاطره شد و ناهارهای دورهمی بی دردسر  خاطره تر... از وقتی با همه دوستای دهه بیست سالگیم کات کردم.... اوف... تنها شدم...

 

تنهایی حس خیلی بدیه... خصوصا اگه از عمق دل لذت مناجات با خدا و حجت خدا رو یادت رفته باشه...

 

آخه این دو بزرگوار که حرف نمی زنن... میگن اما حرفهای خدا تو قرآنه.... اما من فقط یه "اوهوم، میفهمم" ساده میخوام... همین....

بانو

حرف

یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰،  1:32

یک حرف خیلی اساسی که میخواستم بزنم این بود که محبت واقعا چیست؟ و چه بروز و ظهوری باید داشته باشد تا واقعا حس محبت به طرف بدهد؟

همه باید به این سوال تو زندگیشون جواب بدن

 

محبت به فشردن فیزیکی هم یا ماچ و موچ های آبدار خرکی ست؟

محبت اینست که تو برای یکی از جون و دل مایه بگذاری و زحمت بکشی و خرج کنی  "بی هیچ چشمداشتی "  فقط برای رضای خدایی که از پیوند محبت بین بنده هاش راضیه... و از دلشاد شدن و خوشحالی و محبت شماها به هم هم راضیه...

 

نه این که هر خرجی کردی فاکتورشو نگه داری بذاری توی مشمای اون کوفتی که براش خریدی تا حتما بدونه اون آشغالو چند خریدی

دوزار نمیارزه چنین خریدنهایی...

 

یا مثلا هزار بار آه و اوه کنی که یه ناهار گذاشتی جلوش... هی بگی وای خسته شدما... آخ خدا....

بانو

دلیل

یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰،  1:12

دلیل مجددا نوشتن بعد از اینهمه وقت این بود که دیدم " خودم " دارد لابلای روزمرگی زندگی گم می شود..

دیدم احساسات من, حرفهای من هی دارد لابلای خواباندن بچه توی تختش خفه می شود

دیدم هیچ گوشی نیست برای شنیدن حرفهایم، درست مثل  هجده سال پیش، که اولین وبلاگم را درست کردم... درست مثل همان وقتهایی که رابطه ام با مادرم شکرآب بود و نمیشد گوشهای او وبلاگ من باشد... پرش کنم از حرفهایم و درکم کند و در سکوت گوش کند و فقط لبخند ملایمی ناشی از درکی عمیق بزند و بعد بهترین چیزی که به ذهنش میرسد را بهم بگوید....

 

حالا که باز همان شرایط شکرآبی برقرار شده، و مکالماتم با مادر گرام  به " چه خیر  خوبی،شکر، مام خوبیم، بچه هام خوبن" محدود شده... حالا که هیچ "گوش"ـی وبلاگ من نیست... دوباره اینجا می نویسم... تا خودم را، روانم را ، پالاییده باشم... تا بفهمم این توو چیست... مرتبش کنم... به حرفها و فکرهایم جایی بدهم برای نشستن ... بعد بگویم خب حالا دیگه  بخواب.... درست مثل بچه هایم

بانو

سلام

یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰،  0:59

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

اوووه....

چقدر وقت میگذره از آخرین بار نوشتنم...

 

بانو

ابزار حدیث

من از سامانه نوشتاری بحران حمایت می کنم

سامانه نوشتاری بحران

آمارگیر وبلاگ